مغز منجمدی که آرزوی گرم شدن دوباره اش را دارد....

  • ۰
  • ۰

بعد از اینهمه وقت،بعد از اینهمه وبلاگ هایی که ساخته شد و مسکوت ماند، وبلاگ زمان مجردی با دوست تا زمانی که عاشق شدم،وبلاگی که با عشق و برای حضرت عشقم ساختن و پروراندم تا وبلاگی که مشترکا زدیم و خود تنها نوشتم و او نه، بعد توییتر نویسی و نامه نگاری به آدم هایی که نشناختم،بعد از خط خطی در دفاتر رنگی و بی رنگی م سفر کردم تا به اینجا که باز آغاز کنم، چرا که نوشتن حتی در یک دختر دبیرستانی در حد یک زن میانسال و با هر جنسیت و سنی مرا به فکر وامیدارد و اکنون من یک منجمد مغزم که ازبس در روزمره های مضحکم گیر کرده ام که من ماندم و مغز فریز شده ام که هیچ علاقه ای به آن ندارم...

ترشحات ذهنی من کاش شعله ای باشد تا این یخ های ذهنم را بترکاند.

  • مغز یخ زده